Monday, September 20, 2010

زنهار از این بیابان

دیدی قدیمی‌ها شب موقع خواب یک لیوان آب بالای سرشان می‌گذارند، انگار بیابان است و اگر نصف شب بلندشدند می‌ترسند آب نباشد. می‌خواهم لیوان آب نصف‌شب‌ام باشی. می‌ترسم صبح که بلندمی‌شوم نباشی. ممکن هم هست تا خود صبح به تو نیازی نداشته‌باشم. اما بودن‌ت کنار بالش‌ام، خیال‌ام را از تاریکی و بی‌نهایتی راه راحت‌می‌کند.

4 comments:

كتايون said...

چه تشبيه جالبي.فقط توجه داشته باش كه آبي كه شب تا صبح بمونه ممكنه هم سرمايش را از دست بده هم چيزي داخلش بيفته

ندا said...

چه قشنگ!

Anonymous said...

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست


عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود


سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او


گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای


جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای


نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی


خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن


مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم


گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم


سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی


عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم


کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد


سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت


روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی


مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی


حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود


مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

Anonymous said...

گرچه پيرم تو شبي تنگ در آغوشم كش
تا سحر گه ز كنار تو جوان برخيزم