Saturday, July 31, 2010

روی خدا؟

به‌هرطرف که رو می‌کنی، روی خدا نمی‌بینی، ثانیه‌شمار و روزشمار می‌بینی.

و ثانیه‌شمارها، به‌جای آن‌که یادت‌بیاندازند که در یکی‌شان قراراست ریق رحمت را سربکشی، لحظه‌به‌لحظه به حجم حسرت‌ات اضافه‌می‌کنند.

Tuesday, July 20, 2010

دوست؟

یعنی می‌شود اسم‌ش را شعر گذاشت؟

خواهی که ز راز بزرگی تو را خبر کنم

آن‌کس که به‌دنبال او روی خود تویی

یعنی که دل‌ات تنگ‌می‌شود برای او

اویی که برای او دل‌ات تنگ‌می‌شود تویی

هرچند دل‌ات پرکشد اندرهوای دوست

چون نیک بنگری دشمن و دوست‌ تویی

این دل عجب بازی سختی گرفته‌است

آن کس که به این بازی خطر زند تویی

آن بیدلی که در همه حال‌اش بود با خدا

می‌گفت یاخدا و خدا را ندید تویی

Saturday, July 17, 2010

ٰٰٰToday!

امروز هم گذشت؛ مثل شب‌های دیگر، بغ‌کرده و تاریک.

Monday, July 12, 2010

me and Saki

گفتم من این مملکت را دوست‌دارم؛ می‌خواهم کاری‌کنم خودم، خانواده‌ام، دوستان‌ام،‌و اطرافیان‌ام از زندگی‌شان لذت‌ببرند و کاری کنم زندگی‌شان کم‌تر مشکل‌ داشته‌باشد.

گفت همه این‌هایی که می گویی را هستم. فقط این مملکت را دوست‌ندارم.

گفتم دوست‌داشتن‌ام به‌این‌خاطر است که دوست‌دارم جایی زندگی‌کنم که بتوانم راجع‌به فرهنگ‌اش، تاریخ‌اش،‌سینمای‌اش و همه چیزش، فکرکنم، حرف‌بزنم، نظربدهم؛ دوست‌ندارم آدم درجه دو حساب‌ام کنند.

چیزی نگفت. خودم هم می‌دانستم که همین‌جا هم خیلی درجه یک حساب‌ام نمی‌کنند.

این شد که دوباره یاد ساقی افتادم.