Thursday, December 16, 2010

عشق

می‌گفتم باید عاشق‌شوم، سپس همراه،

می‌گویم همراه‌می‌شوم،‌ سپس عاشق.

می‌گفتم درختی می‌خواهم سربلند، سرسبز، آن‌چنان و این‌چنان، که کویر دل‌ام را صفادهد،

می‌گویم نهالی، حتی دانه‌ای، بس‌است. می‌کارم‌اش، آب‌اش می‌دهم؛ اگر کویر بود و آبی نیافتم، به آب چشم. درختی خواهدشد که به پیل هم نخواهدافتاد.

می‌گفتم اهداف بلندی دارم که به‌شان برسم،

می‌گویم رفتن و رفتن است که می‌خواهم؛ نظر بلندی می‌خواهم که هیچ‌گاه از آن‌چه می‌بیند سیرنشود؛ طبع بلندی که غذای‌اش ندیدنی‌ها باشد.

Monday, November 15, 2010

دوست عزیز!

دوست عزیز

سلام

هیچ خبری نیست الا دوری شما. راست‌اش را بخواهید هرازگاهی که غیب‌تان می‌زند و غریبه‌ها جای‌تان را می‌گیرند بدجوری دلتنگ‌تان می‌شوم. لطفا قول بدهید دیگر غیب‌تان نزند.

باتشکر

ارادتمند شما

خودتان

Monday, September 20, 2010

زنهار از این بیابان

دیدی قدیمی‌ها شب موقع خواب یک لیوان آب بالای سرشان می‌گذارند، انگار بیابان است و اگر نصف شب بلندشدند می‌ترسند آب نباشد. می‌خواهم لیوان آب نصف‌شب‌ام باشی. می‌ترسم صبح که بلندمی‌شوم نباشی. ممکن هم هست تا خود صبح به تو نیازی نداشته‌باشم. اما بودن‌ت کنار بالش‌ام، خیال‌ام را از تاریکی و بی‌نهایتی راه راحت‌می‌کند.

Saturday, August 28, 2010

زلزله

می‌شود زلزله‌ای بیاید و هرکه الکی در دل‌ام جاخوش‌کرده، ...، نمیرد، بکند برود؟ خانه دل‌ام کلنگی شده. یک زلزله 10 ریشتری حسابی قال همه اضافی‌ها را باید بکند.

Monday, August 16, 2010

سیگار

وقتی که آن‌قدر بی‌چاره‌می‌شوی که با آتش‌زدن یک نخ سیگار و چند پک عمیق، احساس رضایت و قدرت می‌کنی، که حداقل این یکی هروقت و هرجا بخواهی هست، بی چون و چرا، واقعا بی‌چاره‌ای.

Saturday, July 31, 2010

روی خدا؟

به‌هرطرف که رو می‌کنی، روی خدا نمی‌بینی، ثانیه‌شمار و روزشمار می‌بینی.

و ثانیه‌شمارها، به‌جای آن‌که یادت‌بیاندازند که در یکی‌شان قراراست ریق رحمت را سربکشی، لحظه‌به‌لحظه به حجم حسرت‌ات اضافه‌می‌کنند.

Tuesday, July 20, 2010

دوست؟

یعنی می‌شود اسم‌ش را شعر گذاشت؟

خواهی که ز راز بزرگی تو را خبر کنم

آن‌کس که به‌دنبال او روی خود تویی

یعنی که دل‌ات تنگ‌می‌شود برای او

اویی که برای او دل‌ات تنگ‌می‌شود تویی

هرچند دل‌ات پرکشد اندرهوای دوست

چون نیک بنگری دشمن و دوست‌ تویی

این دل عجب بازی سختی گرفته‌است

آن کس که به این بازی خطر زند تویی

آن بیدلی که در همه حال‌اش بود با خدا

می‌گفت یاخدا و خدا را ندید تویی

Saturday, July 17, 2010

ٰٰٰToday!

امروز هم گذشت؛ مثل شب‌های دیگر، بغ‌کرده و تاریک.

Monday, July 12, 2010

me and Saki

گفتم من این مملکت را دوست‌دارم؛ می‌خواهم کاری‌کنم خودم، خانواده‌ام، دوستان‌ام،‌و اطرافیان‌ام از زندگی‌شان لذت‌ببرند و کاری کنم زندگی‌شان کم‌تر مشکل‌ داشته‌باشد.

گفت همه این‌هایی که می گویی را هستم. فقط این مملکت را دوست‌ندارم.

گفتم دوست‌داشتن‌ام به‌این‌خاطر است که دوست‌دارم جایی زندگی‌کنم که بتوانم راجع‌به فرهنگ‌اش، تاریخ‌اش،‌سینمای‌اش و همه چیزش، فکرکنم، حرف‌بزنم، نظربدهم؛ دوست‌ندارم آدم درجه دو حساب‌ام کنند.

چیزی نگفت. خودم هم می‌دانستم که همین‌جا هم خیلی درجه یک حساب‌ام نمی‌کنند.

این شد که دوباره یاد ساقی افتادم.